شیخ و مریدانش

روزی شیخ به همراه چند تن از مریدان مایه دارش حوالی بلوار اندرزگو مشغول دور دور بود.

تیپ خفن شیخ باعث جلب توجه نسوان حاضر در محفل دور دور شده بود.به ناگه شیخ که کمی آب انگور نوش جان کرده بود و بالا بود چشم مبارکش به حوری ظریف اندامی افتاد.
پس شیخ شیشه برقی اتومبیل مرید را پایین داد و چشمکی همچین تو دل برو به دختر همی زد
و دخترک خنده ملیحی به شیخ نثاره کرد!

در کمال نا باوری شیخ از دادن نمره تلفن خویش اجتناب نمود!مریدان بر کف ماندند که یا شیخنا کار را آن کرد که تمام کرد!
چه حکمتی در ندادن نمره تلفن بود؟ شیخ پاسخ داد همانا دختران آهن پرستند.او از برای ماشین مرید بر ما خنده زد که اگر فردا با پیکان خودمان او را بیرون ببریم تازه هویت واقعیش معلوم میشود!
مریدان چو این سخن شنیدند. به ترتیب حروف الفبا از ماشین پیاده شده دست بر سر زنان و کلاغ پر کنان تا اتوبان صدر رفته از خروجی اول وارد خیابان شریعتی شدند و از پل رومی دوباره به قیطریه رسیندی و در این حلقه تا ابد باقی ماندند :)

لحظه های زندگی

زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پير دانا نزد او رفتند.
پيرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری!؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!
و از همسرش نيز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری!؟
زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد
و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.

پير عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد
و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد.

در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید.
اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند
و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند.

در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که "تاسرحد مرگ متنفر بودن" تاوانی است که برای "تا سرحد مرگ دوست داشتن" می پردازید.
عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید، این هردو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد.
سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید...

تلخند

 

سوتی های شنیدنی

امروز سر کلاس استاد کامپیوتر ازم پرسید توی ورودی خروجی ها یه فیلیپ فلاپ داشتیما ! اسمش چی بود ؟!
جواب دادم والا استاد به اسم نمیشناسمش به قیافه میشناسم !! :o 
یعنی خودمم نفهمیدم چی گفتم !! والا بخدا ! توقعاتی از آدم دارن !

- - - - - - - - - - - - -

من بیشتر وقتا با تاکسی میرم دانشگاه حالا یه روز بابام مهربون شد و سوییچ ماشینشو داد گفت با ماشین برو , خلاصه ما ام ماشینو ورداشتیم و خوشحال رفتیم دانشگاه ولی از اونجایی که به ماشین بردن عادت نداشتم موقع برگشت یادم رفت ماشین آوردم با تاکسی برگشتم خونه . فردا صبحش که بابام اومد بره سر کار رفت تو پارکینگ دید ماشین نیست دادو بیداد که ماشین و بردن حالا همه همسایه هام جمع شدن می خوان زنگ بزنن پلیس . منم شدید ناراحت که یهو یکی از همسایه ها گفت البته من ماشینتونو از دیروز تا حالا ندیدم اینو که گفت فهمیدم که چه گندی زدم حالا مگه روم میشه بگم ماشین کجاست خلاصه بعد اینکه با کلی خجالت قضیه رو گفتم بابام کلا ازم قطع امید کرد خودمم یه جوری رفت و آمد می کنم که هیچ کدوم ار همسایه ها رو نبینم

- - - - - - - - - - - - -

اعتراف می کنم من هیچ وقت "هیچ وقت" پشت ماشین سوتی ندادم؛ مثلا ماشین خاموش کنم، تو دنده روشن کنم و از این چیزا...
همین چند روز پیش در حال رانندگی اومدم فرمون رو بپیچونم برم تو کوچه که یهو دستم از رو فرمون سُر خورد، هل شدم!
اومدم فرمونو بگیرم دوباره، دستام به هم گره خورد!
دستم خورد به برف پاک کن!
زد تو ترمز ماشین خاموش شد!
اومد ماشینو روشن کنم، یه متر ماشین پرید هوا، خورد به ماشین جلویی که پارک بود!
ماشینو روشن کردم زدم دنده عقب کلاج رو خوب نگرفته بودم، گفت: خخخخخخخرررررررررررت!!!
در آخر زدم دنده عقب افتادم تو جوب!!!
.
تمام این اتفاقا فقط در عرض 30 ثانیه بود!
.
هرچی تا به حال آبرو داری کرده بودم و قاشق قاشق آبرو جمع کردم و سوتی نداده بودم چند ساعت پیش همش دود شد رفت هوا!!

- - - - - - - - - - - - -

امروز با یکی از کارمندای خانوم دعوا کردم گفتم چیزمم نمیتونی بخوری
رفت پیش مدیر شرکت شکایتمو کرد
منو که تو دفتر خواست گفتم حرف بدی نزدم
شااااااااکی گفت تو نبودی گفتی چیزمو هم نمیتونی بخوری؟!!!!
منم گفتم چرا... خب اگه ناراحت شدی میتونی بخوری :D
مدیرمون ریسه رفت جفتمونو از اتاق پرت کرد بیرون

مستی و راستی

مینی بوس پر از مسافر به سوی مقصد در حرکت بود 
که مردی رو می بینن که تلو تلو می خورده و منتظر تاکسی بوده. 
فکر می کنن حالش بده، توقف می کنند
و مرد بی چاره رو سوار می کنند 

همین که راه می افتند، مرد مست به دور و برش نگاهی می کنه و می گه:
عقبی ها بی شرفن، جلویی ها بی شعورن، سمت راستی ها خرن و سمت چپی ها گاون!
راننده مینی بوس شاکی می شه و چنان می کوبه روی ترمز که همه ی مسافرها روی همدیگه می افتند!
راننده میاد مرد مست رو از زیر دست و پای مسافرها می کشه بیرون  و می گه: مردک! 
اگر جرات داری یک بار دیگه بگو کی خر و گاو و بی شعوره!
مرد مست با کمال خونسردی می گه:
من از کجا بدونم؟ با اون ترمزی که تو کردی همه قاطی شدند!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: علی ׀ تاریخ: سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

CopyRight| 2009 , aftabpnu.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com